فیک[محکومشده]p15
اخم غلیظی روی صورتش بود.
چرا نیومده بود؟پسر خوب میدونست که دختر فرد آن تایمیه .ولی هنوز نیومده بود ... اتفاقی افتاده بود یا به خاطر پسر نیومده بود؟این فکر که ممکنه دیگه ا.ت نیاد به بیمارستان و استعفا بده بدجوری روی اعصاب پسر رژه میرفت ...اما از نظر پسر این غیر ممکن بود!
چون دختر به خاطر دوستش قرارداد رو امضا کرده بود و مجبور بود تا زمان مشخص شده به بیمارستان بیاد.آهی کشید و طناب افکارش رو پاره کرد و دوباره نگاهی به ساعت و سپس نگاهی به در انداخت.الان دقیقا ۳۷ دقیقه و ۵۳ ثانیه بود که دیر کرده بود.به تلفنش نگاه کرد و برای لحظه ای به این فکر کرد که به ... دختر زنگ بزنه؟؟سریع نگاهش رو با اخم از تلفن گرفت .قطعا اینکارو نمیکرد،غرورش این اجازه رو بهش نمیداد .
اصلا چرا باید به دختر فکر میکرد؟
دیر کرده که کرده ... از حقوق ماهانش کم میشه.اصلا به اون چه ربطی داشت؟پسر در ذهنش با خودش کلنجار میرفت که با باز شدن در و نمایان شدن چهره دختر نگاهش خیره به دختر موند.دختر هم سرش رو بالا آورد و با چشم های مشکی و درشتش که برق خاصی همیشه داخلشون وجود داشت به پسر نگاه کرد.پسر میتونست به وضوح بفهمه که دختر حالش زیاد خوب نیست، زیر چشماش گود شده بود و این کم خوابیو نشون میداد.
خیلی کنجکاو بود و میخواست از دختر بپرسه که چه اتفاقی افتاده اما اخم همیشگیشو مهمون ابروهاش کرد و با صدای سرد همیشگیش گفت.
_دیر کردی...
دختر بدون وقفه سریع و با خستگی جواب داد
_متاسفم...
_اینکه از روز اول دیر کنی زیاد جالب به نظر نمیاد
_دیگه تکرار نمیشه آقای کیم!
مکالمشون خیلی سریع شکل گرفت
پسر سکوت کرد و نگاهش رو به برگه های روی میزش داد دختر هم بدون هیچ حرفی به سمت میزش رفت و کیفش رو روی میز گذاشت و خودش هم روی صندلی جا گرفت.
صبح به سختی تونسته بود از خواب بیدار بشه ، اما دلیل دیر رسیدنش این نبود...
دلیل دیر رسیدنش این بود که پولی برای کرایه تاکسی نداشت و مجبور بود با اتوبوس به بیمارستان بره
اما کلی طول کشیده بود تا بتونه اتوبوس مد نظرش رو پیدا کنه و به همین دلیل دیر به بیمارستان رسیده بودآهی کشید و عینکش رو از داخل کیفش درآورد و به چشم های خواب آلود و خستش زد و دوباره به سراغ برگه های نصفه نیمهی دیروزش رفت.سعی میکرد امروز کارهاش رو سریعتر انجام بده تا مثل روز قبل نشن.پسر هم هرازگاهی زیر چشمی نگاهی به دختر مینداخت و برندازش میکرد.
***
ساعت سه ظهر بود و الان تایم نهار بود دختر هم که از دیشب هیچی نخورده وگرسنه بود.
بعد آهی کشیدعینکش رو از چشماش برداشت پسر بی اختیار تمام کارهای دختر رو زیر نظر داشت.
دختر نگاهش به سمت پنجره رفت و برای لحظه ای چشمش به ماشین آشنا و سیاه رنگی خورد که از دیروز بعد از ظهر چند بار دیده بودش.
چرا نیومده بود؟پسر خوب میدونست که دختر فرد آن تایمیه .ولی هنوز نیومده بود ... اتفاقی افتاده بود یا به خاطر پسر نیومده بود؟این فکر که ممکنه دیگه ا.ت نیاد به بیمارستان و استعفا بده بدجوری روی اعصاب پسر رژه میرفت ...اما از نظر پسر این غیر ممکن بود!
چون دختر به خاطر دوستش قرارداد رو امضا کرده بود و مجبور بود تا زمان مشخص شده به بیمارستان بیاد.آهی کشید و طناب افکارش رو پاره کرد و دوباره نگاهی به ساعت و سپس نگاهی به در انداخت.الان دقیقا ۳۷ دقیقه و ۵۳ ثانیه بود که دیر کرده بود.به تلفنش نگاه کرد و برای لحظه ای به این فکر کرد که به ... دختر زنگ بزنه؟؟سریع نگاهش رو با اخم از تلفن گرفت .قطعا اینکارو نمیکرد،غرورش این اجازه رو بهش نمیداد .
اصلا چرا باید به دختر فکر میکرد؟
دیر کرده که کرده ... از حقوق ماهانش کم میشه.اصلا به اون چه ربطی داشت؟پسر در ذهنش با خودش کلنجار میرفت که با باز شدن در و نمایان شدن چهره دختر نگاهش خیره به دختر موند.دختر هم سرش رو بالا آورد و با چشم های مشکی و درشتش که برق خاصی همیشه داخلشون وجود داشت به پسر نگاه کرد.پسر میتونست به وضوح بفهمه که دختر حالش زیاد خوب نیست، زیر چشماش گود شده بود و این کم خوابیو نشون میداد.
خیلی کنجکاو بود و میخواست از دختر بپرسه که چه اتفاقی افتاده اما اخم همیشگیشو مهمون ابروهاش کرد و با صدای سرد همیشگیش گفت.
_دیر کردی...
دختر بدون وقفه سریع و با خستگی جواب داد
_متاسفم...
_اینکه از روز اول دیر کنی زیاد جالب به نظر نمیاد
_دیگه تکرار نمیشه آقای کیم!
مکالمشون خیلی سریع شکل گرفت
پسر سکوت کرد و نگاهش رو به برگه های روی میزش داد دختر هم بدون هیچ حرفی به سمت میزش رفت و کیفش رو روی میز گذاشت و خودش هم روی صندلی جا گرفت.
صبح به سختی تونسته بود از خواب بیدار بشه ، اما دلیل دیر رسیدنش این نبود...
دلیل دیر رسیدنش این بود که پولی برای کرایه تاکسی نداشت و مجبور بود با اتوبوس به بیمارستان بره
اما کلی طول کشیده بود تا بتونه اتوبوس مد نظرش رو پیدا کنه و به همین دلیل دیر به بیمارستان رسیده بودآهی کشید و عینکش رو از داخل کیفش درآورد و به چشم های خواب آلود و خستش زد و دوباره به سراغ برگه های نصفه نیمهی دیروزش رفت.سعی میکرد امروز کارهاش رو سریعتر انجام بده تا مثل روز قبل نشن.پسر هم هرازگاهی زیر چشمی نگاهی به دختر مینداخت و برندازش میکرد.
***
ساعت سه ظهر بود و الان تایم نهار بود دختر هم که از دیشب هیچی نخورده وگرسنه بود.
بعد آهی کشیدعینکش رو از چشماش برداشت پسر بی اختیار تمام کارهای دختر رو زیر نظر داشت.
دختر نگاهش به سمت پنجره رفت و برای لحظه ای چشمش به ماشین آشنا و سیاه رنگی خورد که از دیروز بعد از ظهر چند بار دیده بودش.
۱۴.۰k
۱۸ آذر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۸۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.